بصیرا جونبصیرا جون، تا این لحظه: 20 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
پیوند دو دل پیوند دو دل ، تا این لحظه: 23 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
هم آشیانه شدنهم آشیانه شدن، تا این لحظه: 21 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

سوگلی مامان ، بصیراجون

برای مادرم

1394/4/22 9:51
نویسنده : مامان طیبه
1,727 بازدید
اشتراک گذاری

                                         

 دختر گلم این روزها دلم خیلی گرفته آخه میدونی مادر جون رفت به سرای ابدی جایی که یه روزی همه ما باید پرواز کنیم و با این دنیای فانی خداحافظی کنیم گرفتگی دلم بیشتر به خاطر دلتنگیهامه دلم خیلی واسه مامانم تنگ شده آخه میگن مادر مثل نخ تسبیح میمونه که مهره های تسبیح رو دورهم نگه میداره واقعا درست گفتند از وقتی مادرجون از پیش ما رفت احساس می کنم که ما برادر و خواهرها هر کدوم به یه سمتی پرتاب شدیم خیلی از حضرت زینب (س) کمک میخوام که به من صبر بده تا این مصیبت بزرگ رو بتونم تحمل کنم و خودم هم دارم تلاش می کنم که بپذیرم این واقعه غم انگیز رو .

با رفتن مادرجون همه برا عرض تسلیت ابراز همدردی کردند دست همشون درد نکنه که ما رو تنها نذاشتن همین النیام بخش دردهامان شد که بتونیم مقاوم باشیم اما دختر گلم دنیا همینه دیر یا زود همه باید بریم اما از تو میخوام که صبور باشی هیچ وقت نذاری بارغم و مصیبت پشتت رو خم کنه اما امیدوارم که همیشه سالم و تندرست باشی

اکنون مبخوام کمی از دلتنگیهامو برات باز گو کنم

خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن
 که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است.

برای شادی روحش صلوات

 

شبهایم چه غربت بزرگی دارند و چه سنگین است هجم این غربت و تنهایی .
همنشین این غربت ستارگان شب هستند .
اینجا چه تهی ام من ، امان از منه رفته تا دور دستها برای یافتن نشانه ای کوچک از تو،
و من بی وجود تو تهی از روشنی ام . اینجا نشسته ام ، خسته اندوه و اضطرابم ،
خسته تنهایی و دلواپسی ام ، نه فریادی که مرا از این خستگی دور کند
و نه صدایی تا که مرا از این غربت برهاند .
سوز آوایی می شنوم که غمگین است اما نمی دانم از کجاست و نمی پرسم ،
چون کسی جوابگویم نیست ، اینجا در این غربت پوسیدم و گمنام مانده ام .
بر من ، بر منه مجهول ، منه وامانده پشت پنجره خیس انتظار ، رازی نوشته شده،
رازی که مثل موج مدام مرا به صخره های زندگی می کوباند و
من چه دردمندم و این سوز ، طنین خلوت بی کسی است ،
سوزی که تمام تار و پودم را خاکستر کرده :
افسوس افسوس افسوس . نگاهم چه بی تاب و بیقرار است و
تا انتها جستجوست ، در جستجوی نیمه ای که گمش کرده ام ،
با پاهای خسته و بی جان رفتم و جز خزان چیزی ندیدم

پسندها (1)

نظرات (0)